محل تبلیغات شما

بعد از اون روز تقریبا ماهی یه بار همدیگر رو میدیدیم. 

تقریبا از خرداد به بعد دیر به دیر جوابشو میدادم. تا شهریور همدیگر رو ندیدیم . پیام میداد محلش نمیدادم . دوست داشتم رابطه مو باهاش تموم کنم ولی انقدر اصرار کرد که رفتیم بیرون .

روز تولدم بود . تقریبا کل روز بیرون بودیم . رفتیم ارگ . یادم نیست فیلمش اکسیدان بود یا اینه بغل . ناهار خوردیم و یکم دور زدیم و در نهایت یه زمان طولانی تو ماشین نشستیم . 

امیر حسین گفت چرا ازدواج نمیکنی

گفتم دلم نمیخواد 

مردی که ارزش داشته باشه پیدا نکردم . 

اصرار میکرد وارد یه رابطه جدی بشم . 

گفت مامانش میخواد بره براش خواستگاری . گفتم خب به سلامت . ولی اینکه منو این وسط معطل کردی با تمام شرطایی که اول رابطه باهم طی کرده بودیم جور در نمیاد

گفت ما که از اول گفتیم تکلیفمون معلوم نست. 

گفتم من تکلیفم معلوم بود و هست . من قصد ازدواج با " تو" و فعلا با کسی دیگه ای رو ندارم . یه رابطه ی استیبل و اروم میخوام . میخواستی ازدواج کنی چرا منو معطل کردی . منو سرگرم کردی!!!

بعد از اون هر بار که همو میدیدیم همین بحثا بود . 

دوستش نداشتم . فقط بود . 

یعنی داشتم جلوی دلمو میگرفتم که دوستش نداشته باشه. 

سر اینکه شده بود دوست پسر ماهی یه بار باهاش دعوام شد . 

گفت تو پیام نمیدی . تو نیستی. میخواست نبودنش رو به بی محلی های من ربط بده. 

محض اینکه بهش ثابت کنم اونی که معلوم نیست سرش کجا گرمه و فقط داره اذیتم میکنه یه مدت کوتاهی خیلی سمتش میرفتم .پیام میدادم .بهش زنگ میزدم صحبت کنیم. با اینحال بازم نبود . دیر به دیر جواب میداد . 

قبل عید 97 بهش کلی اصرار کردم که باید ببینمت . بهونه ی کار آورد . امروز فردا کرد . اخر سر هم نیومد . 

اینکه بی هدف باهاش بودم با اینکه بخوام محض سرگرمی و اسباب بازی شدن باهاش باشم برام فرق داشت . قصدم ازدواج نبود . ولی نمیتونستم بی تفاوتی هم ببینم . 

بیشتر بهش میومد بلاتکلیفه. یه بار حرف از خارج میزد . یه بار میگفت مادرم میخواد برام بره خواستگاری منم نه نمیتونم بگم. یه بار سرگرم کار بود. این بلاتکلیفی و بی هدفیش عصبیم میکرد . داشت تو زندگی منم این بهم ریختگی حال خودش رو میاورد . حال زندگی منم به هم ریخته میکرد . حال خودمو بدتر.

من همیشه بخاطر همون غرور لعنتیم ، ناراحتیم رو نشون نمیدم. از اینکه نبود . از بی محلیاش . از رفتاراش. نشون نمیدادم ناراحتم . دوست نداشتم احساساتمو ببینه . بفهمه . 

حتی موقع بحث کردن هم توجیحش میکردم که ما به درد حتی بیرون رفتن باهم هم نمیخوریم . ولی انگار براش مهم نبود .فقط میخواست باهم باشیم. 

قسمت فان و خنده دار زندگیم شده درس زندگیم

قسمت فان و خنده دار زندگیم

از یه جایی به بعد احساساتم نابود شدن

یه ,بار ,رو ,تو ,اینکه ,بی ,یه بار ,همدیگر رو ,بعد از ,به دیر ,یه رابطه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روح گمشده