محل تبلیغات شما



اینکه از طرف علیرضا به سمت خودم هیچ احساسی نمیدیدم داشت کلافه م میکرد. 

یادمه جمعه بود .

کلاس زبان بودم.

با گوشی رفتم فیس بوک و بهش پیام دادم.

سلام کردم . جواب داد . یادم نیست چی گفتیم ولی برگشتم بهش گفتم چرا من به پسهات جواب میدم ری اکشن نشون نمیدی.

گفت چیکار باید بکنم. 

گفتم من ازت خوشم میاد!!!

یهو قاطی کرد گفت من خوشم نمیاد!

منم مات و مبهوت موندم. 

شنبه باید میرفتم قم. رفتم قم کلی گریه کردم که این اصلا از من خوشش نمیاد . 

(خوب شد اب مرواریدی چیزی نگرفتم انقدر واسه این یارو گریه کردم)

دوستم گفت میخوای من بهش پیام بدم

گفتم بده

بهش تو فیس بوک پیام داد گفت دوست داری دوست منو اذیت کنی :)))

وای خدا این شد سوژه مون 

علیرضا گفت من اذیتش نکردم!

گفت چرا دیگه این ازت خوشش میاد

(بگو خب بابا طرف خوشش نمیاد چیکار کنه :)))  )

نمیدونم چی شد یه بار تو فیس بوک که باهام حرف میزد شماره شو داد. 

یه مدت 1 2 روزه باهاش صحبت کردم

دیدم طرف اصلا اون چیزی که نشون میداد نیست

اینکه شماره شو داده بود فقط یه دلیل داشت!!!!!!! و یک دلیل !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خیلی ازش بدم اومد

از خودم بیشتر

به خودم قول دادم هیچوقت به هیچ پسری ابراز علاقه نکنم

واقعا پشیمون شدم

و اینکه چقدر ظاهر ادمها با باطنشون متفاوت بود . 

باهاش بحثم شد . گفت ببین من اصلا از دوستت خوشم میاد . فاطمه!!!!

واقعا کلافه شدم!!!

یعنی چی هرکی میاد سمتم به خاطر اون بود . هرکی میرم سمتش بازم اونو میخواست!!!!!

من چم بود؟!!!! 

حس خوبی نسبت به دوستم نداشتم . فقط تو اینکه چادری بود نسبت به من برتری داشت .

نمیدونم دقیق کی بود فکر کنم سال سوم دانشگاه بودم. 

حس کردم هیچ میلی به هیچ پسری ندارم. حس کردم نیاز دارم خودم حال خودمو خوب کنم. 

اینکه دست رد به علاقم زد و با هوس جوابم داد باعث شد باورم نسبت به مردا بدتر از قبل بشه . تصمیم گرفتم پاشم. خودم به خودم حس خوب بدم. انگار از یه جایی به بعد دیگه هیچکی نمیتونست حالمو خوب کنه جز خودم. 

باورم ، اعتقادم نسبت به ادمها ، احساسم. همشون تقریبا نابود شده بودن . سال چهارم خطم رو عوض کردم تا دیگه هیچکسی نداشته باشه . 

تصمیم گرفتم هر پیشنهادی رو بدون معطلی ردش کنم. 

و خب این کار هم بار ها انجام دادم. 


دیگه اینجا به بعدش خاطره نیست در و ودل

اینکه باور هام نابود شد. حس کردم مردا فقط محض هوس افریده شدن. اینکه عشق وجود نداره

اینکه باید خودم خودم رو سرپا نگه دارم

و اینکه نیمه گمشده چرتی بیش نیست

همه باعث شد تا از سال 93 ادمها رو پس بزنم .

باعث شد تا بجنگم

واسه زندگی

واسه ایندم

اینکه به شونه هیچ کس اعتماد نکنم

اینکه تکیه گاهم خودم باشم و خدا

اینکه .

بده اعتماد ادمها رو از بین بردن

خیانت نکردم ولی دیدم

اینکه بدی کردم در حق سعید و بدی های پشت سر هم دیدم برام دردناک بود

حس میکردم خیلی دلش رو شدم.

نمیدونم.

ولی این دنیا و ادماش ، خودم و اشتباهام بهم یاد دادن هیچکس ارزش نداره .

مونده هنوز زندگیم تا امروز ولی خب از 93 به بعد من دیگه یه دختر با یه دل پاک دنبال عشق نبودم.


گفتم تو اون درگیری های جدایی از سعید و بعدش دعواهای منو امیر یه کلاس اندیشه داشتیم . که همکلاسیم دانشجوی مکانیک بود البته اگر اشتباه نکنم .

نمیدونم چرا

اما بی دلیل داشتم میمردم براش

مردنا

هروقت به خودم فکر میکنم از خودم خجالت میکشم. 

علاقم بهش تا جایی بود که اگر نمیدیدمش یا نمیومد کلاس منم کلاس رو ترک میکردم. 

سعی میکردم جلو چشمش باشم شاید نظر اون هم به من همین شد . 

و بدتر از همه.

کارم شده بود گریه!!!

گریه گریه گریه

میرفتم حرف ساعتمها گریه میکردم که چرا اون از من خوشش نمیاد . 

دوستام مدتها مینشستن باهام و نصیحتم میکردن. 

اینکه چی داشت که من یه دل نه صد دل عاشقش شدم رو خودمم هم هرگز درک نکردم. 

اینکه من اهنربای ادمهای اشغال شده بودم به کنار.

مدتها حالم بد بود. 

البته اینم بگم حس خوبی بهش داشتم حس میکردم خیلی عاقله 

یه بار جلو سلف دانشگاه ، دوستم اومد گفت میدونی علیرضا به من سلام کرد !! داشتم سکته میکردم!!! وای خدایا !!! به تو سلام کرد!!! غذا رو نصفه ول کردم و پا گذاشتم به کوچه و برزن.

مدتها تو خیابونهای قم راه میرفتم 

بغض کرده بودم

رفتم حرم و گریه کردم که چرا این به من سلام نکرد به دوستم!!!

مگه اون چی داره؟!؟!!!

تصمیم گرفتم تو فیس بوک فالوش کنم. فالو کردم و حرفی صحبتی سخنی هیچی .

حرصم در اومده بود

اه

لعنتی

من دارم دق میکنم

تو چی؟!!!

صدات در نمیاد؟!!!


رابطه م با امیر برام همیشه حکم بدترین خاطره رو داره. 

بعدها وقتی داشتم با دوستش سر یه مساله ای حرف میزدم ، حرف رو برد سمت امیر. گفت یه چیز میخوام بگم که شاید برات خیلی ناراحت کننده باشه. گفتم بگو . گفت امیر سر تو شرط بسته بود!!!!

که مخ تورو بزنه!!!

که بعدش از طریق تو با فاطمه دوست بشه.

بدترین حرفی بود که میتونستم بشنوم. مگه میشه کسی این حرف رو بزنه!!!

شرط بسته بود؟!!!

چقدر بی غیرت . چقذر بی شعور

داشتم اتیش میگرفتم. 

خیلی وقتها همون دوران دانشگاه امیر میومد منت کشی که من دوستت دارم و فلان.

یه بار این حرفا رو بهش گفتم. گفتم تو سر من شرط کرده بودی!!!! شوکه شد. نفهمید از کجا فهمیدم . هی داشت گندشو جمع میکرد. سال اخر دیگه انقدر بی حوصله شده بودم که خطمو عوض کردم . نمیخواستم جز دوستهام حتی هم خوابگاهی هام هم بهم پیام بدن. چه برسه به امیر. 

بعد داشگاه دوستش ازم در مورد فاطمه پرسیده بود . به دروغ بهش گفتم ازدواج کرده. نگو اینا رفته بودن استخر و امیر در مورد فاطمه حرف زده بود اینم گفته بود ازدواج کرده . داشته سر اینو تو اب فرومیبرده !!!!

رابطه من با امیر فقط باعث شد باور هام نسبت به مردها بهم بریزه. اینکه دیگه نمیتونستم به هیچ مردی اعتماد کنم . 

من رابطم با امیر خیلی کوتاه بود و این بین دعواهامون باعث شد تا رابطه واقعیمون نهایتا 6 ماه باشه. ولی خب تلخی بعدش. رفتن و اومدناش. فکر کنم شاید مهر 93 بود که دیگه بهش جواب نمیدادم. گاها تو فیس بوک پیام میداد یا sms میداد و باهاش یه بحث طولانی میکردم و میذاشتمش دوباره کنار. 

همین حس نبود اطمینانم به مردا باعث شد تا نزدیک 3 سال سمت هیچ ادمی نرم و نذارم پای کسی به زندگیم باز بشه. 

تمام وجودم شده بود ترس

هنوز هم اون ترس باهامه

اینکه منو برای خودم نمیخوان

اینکه منو اصلا نمیخوان

پس چرا میان سمتم!؟!!!

مگه بهشون التماس کردم؟!!!

مگه من ازشون خواستم؟!!!

تمام ذهنیتم . باورام . احساسم. همه نابود شدن. شدم یه ادم بی احساس . که کسی هم باشه نه دوستش دارم نه ازش بدم میاد . 

اینکه یاد گرفتم تنهایی باید بجنگم واسه این زندگی

اونی که اسمش قرار همراه باشه ، همراه که نیست هیچ . سنگ جلوی پاعه.


به شدت توصیه میکنم بشینید مینی سریال چرنوبیل رو ببینید . 

من قبلا تو اینترنت خونده بودم . سریالش که اومد دانلود کردم ولی اصلا وقت نداشتم بشینم ببینمش. 

از دیشب نشستم به دیدن. 

5 تا اپیزود بیشتر نیست که تقریبا 5 ساعت وقت میگیره.

ولی واقعا دردناکه

این حجم از خودخواهی بشر

این حجم از حماقت

اینکه جون افراد ، مردم عادی ، هیچ ارزشی برای ت مدار ها نداره

اینکه ایران هم دست کمی از شوروی سابق یا روسیه فعلی نداره

یه معلم فیزیک داشتیم . خیلی بارش بود . بعد از ما دکترا رفت فرانسه.

همیشه میگفت نیروگاه بوشهر 30 سال عمر داره. بعد از اون باید روش رو بتن بریزن و از بین بره. 

ولی اینکار رو نکردن. دارن استفاده میکنن . 

حماقت آدمها و دروغ هاشون یه وقتها خیلی خطرناکه . خیلی تاوان داره.


عجب سروی عجب ماهی عجب یاقوت و مرجانی عجب جسمی عجب عقلی عجب عشقی عجب جانی
عجب لطف بهاری تو عجب میر شکاری تو دران غمزه چه داری تو به زیر لب چه می‌خوانی
عجب حلوای قندی تو امیر بی گزندی تو عجب ماه بلندی تو که گردون را بگردانی
تویی کامل منم ناقص تویی خالص منم مخلص تویی سور و منم راقص من اسفل تو معلایی
عجب حلوای قندی تو امیر بی گزندی تو عجب ماه بلندی تو که گردون را بگردانی

به هر چیزی که آسیبی کنی آن چیز جان گیرد چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی
مروح کن دل و جان را دل تنگ پریشان را گلستان ساز زندان را برین ارواح زندانی
عجب حلوای قندی تو امیر بی گزندی تو عجب ماه بلندی تو که گردون را بگردانی
عجب حلوای قندی تو امیر بی گزندی تو عجب ماه بلندی تو که گردون را بگردانی

 


از فتح یه بوسه میام آتشفشانه تو صدام بی تاب رقصم زیر بارون

با من بیا این حال خوب و خورشید و درحال غروبو از راه رفته بر نگردون

امشب تمام فرصت ماست پایان خوب قصه اینجاست ماه و برات پایین میارم

اگه رو موهام برف نشسته هنوز تو این سینه ی خسته یه قلب هیجده ساله دارم

فردا بازم از سر نو منو جهان بدون تو بازم منو اوار اندوه

اندوهی هم اندازه ی کوه اندوه خاکی غرق خون خونه ای افتاده تو زندون

.

از خونه ای ویرون میام خون می پوشونه رد پام پشت سرم درهای بستست

پشت سرم اتیش و رگبار پشت سرم صد چوبه ی دار پشت سرم تاریخ خستست

منو بگیر از دردم امشب باید به تو برگردم امشب لمس تو یعنی کشف رویا

با من بمون تا اوج خواهش تا بهترین فصل نوازش بزار که دیر حس بشه فردا

 


دانلود آهنگ جدید

معمولا خیلی فیلم میبینم. 

قبلا بیشتر بخاطر زبانش بود . ولی بعد از اون بیشتر بخاطر لذت بردن ازش میبینمشون .

نمیدونم چرا جدیدا هر فیلمی که میبینم دختره یه حماقتی کرده و اونی که دوستش داشته رو پرونده !!!

نمیدونم قانون جذب وجود داره یا نه.

ولی من بهش خیلی اعتقاد دارم.

مثلا از پریروز تو مترو دنبال جوراب بودم و از پریروز تا حالا یه جوراب فروش تو مترو نیومده ^_^

یا مثلا از وقتی دنبال یه کار خاصم دیگه اون کار خاص اگهی نشده ^_^

و خب وقتهایی که بیشتر به حماقت های گذشته م فکر میکنم بیشتر و بیشتر دارم فیلم هایی میبینم که دختره مثل من دچار حماقت شده و گند زده به زندگیش .

13 going on 30 خیلی شبیه من بود . با این تفاوت که شانس برگشتن به گذشتش رو داشت . 


روز اولی که تصمیم گرفتم به صورت دائم بنویسم به این فکر کردم گوشه کنار زندگیم رو بذارم یادداشت ولی انگاری دارن یادداشت هام زیاد میشن و دارم گمشون میکنم .  


بعد از اون روز تقریبا ماهی یه بار همدیگر رو میدیدیم. 

تقریبا از خرداد به بعد دیر به دیر جوابشو میدادم. تا شهریور همدیگر رو ندیدیم . پیام میداد محلش نمیدادم . دوست داشتم رابطه مو باهاش تموم کنم ولی انقدر اصرار کرد که رفتیم بیرون .

روز تولدم بود . تقریبا کل روز بیرون بودیم . رفتیم ارگ . یادم نیست فیلمش اکسیدان بود یا اینه بغل . ناهار خوردیم و یکم دور زدیم و در نهایت یه زمان طولانی تو ماشین نشستیم . 

امیر حسین گفت چرا ازدواج نمیکنی

گفتم دلم نمیخواد 

مردی که ارزش داشته باشه پیدا نکردم . 

اصرار میکرد وارد یه رابطه جدی بشم . 

گفت مامانش میخواد بره براش خواستگاری . گفتم خب به سلامت . ولی اینکه منو این وسط معطل کردی با تمام شرطایی که اول رابطه باهم طی کرده بودیم جور در نمیاد

گفت ما که از اول گفتیم تکلیفمون معلوم نست. 

گفتم من تکلیفم معلوم بود و هست . من قصد ازدواج با " تو" و فعلا با کسی دیگه ای رو ندارم . یه رابطه ی استیبل و اروم میخوام . میخواستی ازدواج کنی چرا منو معطل کردی . منو سرگرم کردی!!!

بعد از اون هر بار که همو میدیدیم همین بحثا بود . 

دوستش نداشتم . فقط بود . 

یعنی داشتم جلوی دلمو میگرفتم که دوستش نداشته باشه. 

سر اینکه شده بود دوست پسر ماهی یه بار باهاش دعوام شد . 

گفت تو پیام نمیدی . تو نیستی. میخواست نبودنش رو به بی محلی های من ربط بده. 

محض اینکه بهش ثابت کنم اونی که معلوم نیست سرش کجا گرمه و فقط داره اذیتم میکنه یه مدت کوتاهی خیلی سمتش میرفتم .پیام میدادم .بهش زنگ میزدم صحبت کنیم. با اینحال بازم نبود . دیر به دیر جواب میداد . 

قبل عید 97 بهش کلی اصرار کردم که باید ببینمت . بهونه ی کار آورد . امروز فردا کرد . اخر سر هم نیومد . 

اینکه بی هدف باهاش بودم با اینکه بخوام محض سرگرمی و اسباب بازی شدن باهاش باشم برام فرق داشت . قصدم ازدواج نبود . ولی نمیتونستم بی تفاوتی هم ببینم . 

بیشتر بهش میومد بلاتکلیفه. یه بار حرف از خارج میزد . یه بار میگفت مادرم میخواد برام بره خواستگاری منم نه نمیتونم بگم. یه بار سرگرم کار بود. این بلاتکلیفی و بی هدفیش عصبیم میکرد . داشت تو زندگی منم این بهم ریختگی حال خودش رو میاورد . حال زندگی منم به هم ریخته میکرد . حال خودمو بدتر.

من همیشه بخاطر همون غرور لعنتیم ، ناراحتیم رو نشون نمیدم. از اینکه نبود . از بی محلیاش . از رفتاراش. نشون نمیدادم ناراحتم . دوست نداشتم احساساتمو ببینه . بفهمه . 

حتی موقع بحث کردن هم توجیحش میکردم که ما به درد حتی بیرون رفتن باهم هم نمیخوریم . ولی انگار براش مهم نبود .فقط میخواست باهم باشیم. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آژانس تبلیغاتی یاراپلاس